معنی جابه جایی
حل جدول
نقل و انتقال
جابه جایی هوا
باد
جابه جاشدن
نقل مکان کردن
نوعی جرثقیل جهت جابه جایی بار سنگین
لیفتراک
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
فرهنگ عمید
محلبهمحل، مکانبهمکان، نقطهبهنقطه: آن حکیم خارچین استاد بود / دست میزد جابهجا میآزمود (مولوی: ۴۱)،
درحال، فوراً، فیالفور: جابهجا افتاد و مرد،
* جابهجا شدن: (مصدر لازم)
از جایی به جای دیگر رفتن،
از جای خود تکان خوردن استخوان یا مفصل، از بند دررفتن، از جا دررفتن،
* جابهجا کردن: (مصدر متعدی)
چیزی را از جایی به جای دیگر گذاشتن،
چیزی را در جای خود قرار دادن،
جایی
مستراح، مبال، مبرز، بیتالخلا، خلا، آبشتنگاه،
جابه جاشده
چیزی که از جا دررفته،
چیزی یا کسی که از جای خود تکان خورده،
فرهنگ معین
گویش مازندرانی
لغت نامه دهخدا
یک جایی. [ی َ / ی ِ] (ق مرکب) یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن، یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقه ٔ سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف).
معادل ابجد
35